قصه های کودکانه
به نام خدا این روز ها گل رخ موقع خواب بعد از ظهر یا شب ، خیلی علاقمند شنیدن قصه شده ؛ یعنی دقیقا توی همون سنی که قصه گفتن برای شهاب رو شروع کردیم . احتمالا مادرم هم در همین سن برای من قصه گفتن رو شروع کرده ! قصه های گل رخ هنوز خیلی ساده و کوتاهه ؛ یکی بود یکی نبود ؛ یک دختری بود به نام گل رخ که با مامان و بابا و داداشش توی یک شهر قشنگ زندگی می کرد ... . ادامه قصه اتفاقات ساده و همیشگی روزانه است . این که با پرنیان بازی کرد ، با داداشش سیب زمینی سرخ کرده خورد و با باباش رفت مغازه و خوراکی خرید ! . همیشه هم وقتی به پایان قصه می رسیم با اصرار گل رخ برای ادامه دادنش مواجهیم : بگو ، بگو ، بگو ... ! . قصه های شه...